شماره ٣١٦: عالمي را از عمارت پاي در گل رفته است

عالمي را از عمارت پاي در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
مي شود زنجير پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهي را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان يکي است
تا سپند بي قرار من ز محفل رفته است
مي کشد ميدان که دريا را در آغوش آورد
موج ما گاهي گر از دريا به ساحل رفته است
صيد من کز ناتواني بر زمين بسته است نقش
حيرتي دارم که چون از ياد قاتل رفته است
باعث اميدواري شد من افتاده را
تا ره خوابيده را ديدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشاني زير تيغ از ياد بسمل رفته است
پيش بينا نور حق روشنترست از آفتاب
بي بصيرت آن که دنبال دلايل رفته است
هر چه جز آزادگي، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زير بار يک جهان دل رفته است؟
صد بيابان از حريم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب يک گام غافل رفته است
بر مطالب، بي طلب فرمانروا گرديده ام
تا مرا از دست، دامان وسايل رفته است
تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شيرين شمايل رفته است