شماره ٣١٥: چشم ما پوشيده از خواب پريشان گشته است

چشم ما پوشيده از خواب پريشان گشته است
از هجوم سنبل اين سرچشمه پنهان گشته است
تا چه باشد نوشخند آن عقيق آبدار
کز جواب خشک بر من آب حيوان گشته است
گر گشايندش رگ جوهر، نگردد با خبر
بس که بر رخسار او آيينه حيران گشته است
از نشاط دردمندي، درمندان ترا
استخوان چون بسته زير پوست خندان گشته است
گر چه باشد ليلة القدر آن خط مشکين مرا
صبح رخسار ترا شام غريبان گشته است
گر زند با چشم شوخش لاف همچشمي غزال
مي توان بخشيد، مسکين در بيابان گشته است!
در مذاقش خون دل خوردن گوارا مي شود
بر سر خوان فلک هر کس که مهسان گشته است
گوشه دلتنگيي دارم که چشم تنگ مور
پيش چشمم عرصه ملک سليمان گشته است
گوي زرين سعادت در خم چوگان اوست
قامت هر کس ز بار درد چوگان گشته است
نوخط ما گر ندارد رحم در دل، دور نيست
چند روزي شد که اين کافر مسلمان گشته است
نيست صائب پاکداماني به جز آب روان
شبنم من بارها بر اين گلستان گشته است