شماره ٣١٠: هر که از داغ تو در دل لاله زاري داشته است

هر که از داغ تو در دل لاله زاري داشته است
در دل آتش مهيا نوبهاري داشته است
مي شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلي هر کس که در دل خارخاري داشته است
نيست ممکن خنده بر روز سياه ما کند
در نظر هر کس که چشم سرمه داري داشته است
غنچه گرديدن نمي داند گل خميازه ام
ديدن لبهاي ميگون خوش خماري داشته است
ريزه خواني هاي آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش ياقوت هم در دل شراري داشته است
دل به جا از هرزه گردي هاي آن بيباک نيست
وقت قمري خوش که سرو پايداري داشته است
مي کند از ديده هاي پاک، وحشت آن غزال
ورنه هر آيينه رو، آيينه داري داشته است
عاشقان از خوردن زخمش نمي گردد سير
تيغ خوبان طرفه آب خوشگواري داشته است
لاله اي بوده است کز خاکش برآورده است سر
عاشقان بي کس اگر شمع مزاري داشته است
خضر وقت خود شدم چون سرو از بي حاصلي
برگ بي برگي عجب خرم بهاري داشته است
ايمن از تيغ زبان نکته گيران گشته است
هر که از گردآوري با خود حصاري داشته است
گشته اسرار جهان در ديده اش صورت پذير
هر که از زانوي خود آيينه داري داشته است
ذوق تسخيرش نمک در چشم ريزد دام را
دامن صحراي عبرت خوش شکاري داشته است
ريشه غم زعفران شد در دل غمگين مرا
اين خزان در چاشني خوش نوبهاري داشته است
از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
هر که چون خورشيد اوج اعتباري داشته است
غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش
آن که پندارد که در دست اختياري داشته است
پايه بي اعتباري اين زمان گشته است پست
ورنه در ايام پيشين اعتباري داشته است
نيست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب در نظر روز شماري داشته است