شماره ٣٠٩: از غبار جسم حايل ها به هم پيوسته است

از غبار جسم حايل ها به هم پيوسته است
ورنه آن جان جهان با ما به هم پيوسته است
فيض بحر رحمت از خاکي نهادان نگسلد
تا به ساحل موج اين دريا به هم پيوسته است
وصل، هجران است اگر دلها ز يکديگر جداست
هجر، باشد وصل اگر دلها به هم پيوسته است
صد بيابان در ميان دارند از بي نسبتي
گر به ظاهر که با صحرا به هم پيوسته است
افسر زر، شمع را دي قيد رعنايي فکند
سرکشي و دولت دنيا به هم پيوسته است
قرب نيکان بي بصيرت را نسازد ديده ور
ورنه سوزن نيز با عيسي به هم پيوسته است
چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند
جان ما با آن قد رعنا به هم پيوسته است
در جگرگاه زمين يک لاله بي داغ نيست
دل سياهي با مي حمرا به هم پيوسته است
خنده بيجاست برق گريه بي اختيار
اشک تلخ و قهقه مينا به هم پيوسته است
از تن خاکي چو مو آسان برآيد از خمير
روح اگر با عالم بالا به هم پيوسته است
بيم گمراهي ز وصل کعبه سنگ راه ماست
گر چه چون زنجير نقش پا به هم پيوسته است
برنيايد از زمين شور صائب تخم پاک
واي بر آن دل که با دنيا به هم پيوسته است