شماره ٣٠٧: هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است

هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
مي زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بي سخن روشندلان بهتر به مضمون مي رسند
نامه وا کرده اينجا نامه سربسته است
عندليب خوش نوايي را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه يارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن مي نهد
اين صدف از ساده لوحي دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پرواي آه سرد نيست
بارها اين شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بي شيرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شيرازه ديوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگي را بر سکندر بسته است
دولت دنيا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروي هلال عيد را طاق آفريد
طاق ابروي ترا بسيار بهتر بسته است
نيست صائب در پر پرواز کوتاهي مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است