شماره ٣٠٣: باز از معموره دلها فغان برخاسته است

باز از معموره دلها فغان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او مي نمايد نيست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را مي کشد در خاک و خون
اين رگ ابري که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نيست چون سرو و صنوبر خاکسار
اين نهال از جويبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسايشي زير فلک، در غفلت است
واي بر آن کس کز اين خواب گران برخاسته است
بر زمين نايد ز شادي پايش از طبل رحيل
هر سبکسيري که پيش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گرديده از مي شير گير
موي بر تن شير را از نيستان برخاسته است
صيد ما افتادگان را حاجت تمهيد نيست
تا توجه کرده اي، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم يک دل روشن شده است
احتياج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونيان دارم به زير تيغ جاي
تا مرا بند خموشي از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گرديده است، پنداري که باز
مرغ بي بال و پري از آشيان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نيست
کاروان شبنم از ريگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زيان برخاسته است