شماره ٣٠٢: ناز تا اسباب دل بردن مهيا ساخته است

ناز تا اسباب دل بردن مهيا ساخته است
چشم پر کار تو کار عالمي را ساخته است
حسن مغرور تو عاشق را نمي آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است
نيست مجنون مرا حاجت به صحرايي، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است
جنگ دارد سازگاري با کمال سرکشي
کوه قاف از بي پر و بالي به عنقا ساخته است
ما ز پستي هاي فطرت خشک بر جا مانده ايم
ورنه همت قطره را بسيار دريا ساخته است
نه زليخا پيرهن تنها به بدنامي دريد
عشق ازين مستورها بسيار رسوا ساخته است
مي کشيم از آستين افشاني ياران ملال
ورنه با گرد يتيمي گوهر ما ساخته است
مي شود از نامداران زود، هر کس چون عقيق
بستر و بالين خود از سنگ خارا ساخته است
مي کند چشم زليخا خا بر سر از غبار
بوي پيراهن که را تا باز بينا ساخته است؟
مي شود گنجينه گوهر به لب واکردني
سينه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است
رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهي ذره را خورشيد سيما ساخته است