شماره ٢٩٩: گريه مستانه من از خمار چشم توست

گريه مستانه من از خمار چشم توست
آه من از سرمه دنباله دار چشم توست
نه همين سرگشته دارد گردش چشمت مرا
چون صف مژگان دو عالم بي قرار چشم توست
شوخ چشمان از تو مي گيرند تعليم نگاه
گردن آهو بلند از انتظار چشم توست
گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حيا
هر کجا باشد نظربازي، شکار چشم توست
از سياهي لشکر شاهان نمي دارد گزير
ورنه چشم آهوان کي در شمار چشم توست؟
گر چه محتاج معلم نيست آن بيدادگر
فتنه با چندين زبان آموزگار چشم توست
در سيه دل در نمي گيرد فسون دوستي
دشمن خويش است هر کس دوستدار چشم توست
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شيوه مژگان عيار و شعار چشم توست
ناز با آن بي دماغي از پرستاران او
فتنه با آن بي قراري خانه دار چشم توست
از سياهي از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگي در چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخي نگيرد يک نفس يک جا قرار
ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
هر که را باشد دلي، مي چيند از چشم تو درد
هر کجا نازي بود، بيماردار چشم توست
فتنه بيدار باشد سبزه خوابيده اش
سينه هر کس که صحراي شکار چشم توست
شادم از سرگشتگي کز کاکلت دارد نشان
خوشدل از بيماريم کان يادگار چشم توست
چون بود در لغزش مستانه ما را اختيار؟
سير ما از گردش بي اختيار چشم توست
من نيم غماز، اما روز تاريک مرا
هر که بيند بي سخن داند که کار چشم توست
گر چه هست از دور گردان صائب بي اعتبار
مستي دنباله دارش از خمار چشم توست