شماره ٢٨٠: کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است

کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است
عالمي زين باده سر جوش مدهوش من است
شعله اي کز يک شرارش طور صحرا گرد شد
سالها شد تا نهان در زير سرپوش من است
موجه من نعل وارون مي زند از پيچ و تاب
ورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من است
مي کنم از خرقه پشمينه وحشت چون غزال
نافه را خون در دل از فقر قباپوش من است
با خيال خود ز لذت ها قناعت کرده ام
اعتبارات جهان خواب فراموش من است
پشت بر کوه بدخشان است مخمور مرا
تا سبوي باده گلرنگ بر دوش من است
باده پر زور من آتش عنان افتاده است
خشت خم، چون ماه، گردون سير از جوش من است
دشمن آتش زبان را در جگرگاه غرور
تيغ ها خوابيده از لبهاي خاموش من است
مي گذارد ناف از خورشيد تابان بر زمين
گر فلک بردارد اين باري که بر دوش من است
لاف تردستي ز روشن گوهران زيبنده نيست
ورنه از گرداب، دريا حلقه در گوش من است
شمع در فانوس مي لرزد ز دست انداز من
گر چه در بيرون در چون حلقه آغوش من است
نيست از خار سر ديوار، گلشن را گزير
نيش زهرآلود ارباب حسد نوش من است
پرده پوشي مجرمان را پرده داري مي کند
چشم خود از عيب پوشيدن خطاپوش من است
مي شود در حالت مستي حواسم جمعتر
موجه درياي مي شيرازه هوش من است
سير و دور هاله من از فلکها برترست
گر رود بر آسمان آن مه در آغوش من است
صائب از طبع روان آب حيات عالمم
تيره بختي هاي من نيل بناگوش من است