شماره ٢٧٤: چشم من از گريه مستانه من روشن است

چشم من از گريه مستانه من روشن است
خانه من چون صدف از دانه من روشن است
شعله سوداي من آهن گداز افتاده است
ديده زنجير از ديوانه من روشن است
نيست چون آيينه نور عاريت در خانه ام
از صفاي سينه من خانه من روشن است
گر چه از گرد کسادي مهره گل گشته ام
نه صدف از گوهر يکدانه من روشن است
جلوه فانوس دارد در نظر پروانه را
بس که از سوز درون کاشانه من روشن است
ديده جغدست شمعي هست اگر ويرانه را
از فروغ داغ سودا، خانه من روشن است
مي شوم من داغ هر کس را که مي سوزد فلک
از چراغ ديگران غمخانه من روشن است
ديده شير از غم دنيا نگهبان من است
از شراب لعل تا پيمانه من روشن است
من سيه روزم، و گرنه سر به سر روي زمين
از فروغ طلعت جانانه من روشن است
سينه گرمم جهاني را به جوش آورده است
عالمي را شمع از آتشخانه من روشن است
سختي ايام نتواند مرا افسرده ساخت
چون شرر در سنگ خارا دانه من روشن است
گر ز روزن ديگران را خانه روشن مي شود
صائب از بي روزني کاشانه من روشن است