شماره ٢٧٣: ديده شبنم گر از روي گلستان روشن است

ديده شبنم گر از روي گلستان روشن است
چشم گريان من از رخسار جانان روشن است
روشن از خورشيد تابان است اگر روي زمين
ظلمت آباد دل از آيينه رويان روشن است
مي کند دل را سيه، رويي که شرم آلود نيست
محفل ما از چراغ زير دامان روشن است
گريه از آيينه دل مي زدايد تيرگي
شمع چنداني که چشمش هست گريان روشن است
حسن کامل را به از حيرت نباشد شاهدي
راحت قربانيان از چشم حيران روشن است
بر مزار عاشقان گر نيست شمعي گو مباش
کز دل خونگرم خود خاک شهيدان روشن است
قسمت ما نيست از صبح وطن جز تيرگي
چشم ما از سرمه شام غريبان روشن است
کار گويا مي کند کوته زبان لاف را
جوهر شمشير از زخم نمايان روشن است
مي توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را
خلق صاحبخانه از سيماي دربان روشن است
در حريم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق اين شبستان روشن است
گر شود روشن ز مهر و مه سراي ديگران
خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است