شماره ٢٦١: وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است

وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است
پايکوبي زندگي را در ته پا کردن است
جوش بيتابي زدن در آتش وجد و سماع
شيره جان را ز درد تن مصفا کردن است
محمل جان را به منزل بي قراري مي برد
بادبان کشتي دل دست بالا کردن است
در طريق عشق سستي سنگ راه سالک است
ساحل اين بحر خونين دل به دريا کردن است
مذهب و مشرب به هم آميختن چون عارفان
در فضاي مهره گل، سير صحرا کردن است
صرف دنيا کردن اوقات عزيز خويش را
ماه کنعان را به سيم قلب سودا کردن است
هيچ کاري برنمي آيد ز پاي آهنين
قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است
در هواي سيم و زر دل را پريشان ساختن
بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است
سير بازيگاه عالم طفل طبعان مي کنند
چشم حق بين را چه پرواي تماشا کردن است؟
پي به کنه خويش بردن کار هر بي ظرف نيست
خودشناسي بحر را در قطره پيدا کردن است
مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست
فقر زهر نيستي بر خود گوارا کردن است
خودپسندي در به روي خود برآوردن بود
بيخودي پيش از سفر خود را مهيا کردن است
جمع کردن از پريشاني حواس خويش را
از پي صيد معاني دام پيدا کردن است
تا درين ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ايم
عشرت ما خنده بر اوضاع دنيا کردن است
سينه را از درد و داغ عشق گلشن ساختن
پيش ما صائب زمين مرده احيا کردن است