شماره ٢٥٩: مرهم تيغ تغافل خون خود را خوردن است

مرهم تيغ تغافل خون خود را خوردن است
بخيه اين زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده انگور کافي نيست مخمور مرا
چاره من باغ را بر يکدگر افشردن است
از سبکباري گرانجانان دنيا غافلند
ورنه ذوق باختن بسيار بيش از بردن است
لنگري چون بحر پيدا کن که روشن گوهري
با کمال قدرت از هر موج سيلي خوردن است
خون به خون شستن درين ميدان، گل مردانگي است
چاره مردن، به مرگ اختياري مردن است
غم ندارد راه در دارالامان خامشي
غنچه تصوير فارغ از غم پژمردن است
غير شغل دلفريب عشق، صائب در جهان
رو به هر کاري که آري آخرش افسردن است