شماره ٢٤٤: سينه ام از داغ رنگارنگ صحراي گل است

سينه ام از داغ رنگارنگ صحراي گل است
پاي من از زخم خار خونچکان پاي گل است
برنمي آرد مرا جوش بهاران از قفس
بي دماغان محبت را چه پرواي گل است؟
عشق مي چيند ز دلسوزي بلاي حسن را
در دل بلبل خلد خاري که در پاي گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر مي شود
باغبان نازي اگر دارد ز بالاي گل است
مستي من نيست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبريز صهباي گل است
شرم مي دارد نگاه از خيره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، يغماي گل است
سردمهري را اثر در سينه هاي گرم نيست
عندليب مست ما فارغ ز سرماي گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آراي گل است