شماره ٢٢٥: با کمال قرب، از جانان دل ما غافل است

با کمال قرب، از جانان دل ما غافل است
زنده از درياست ماهي و ز دريا غافل است
آسمان سنگدل از گريه ما غافل است
گوش سنگين صدف از جوش دريا غافل است
چهره دل ترجمان رازهاي عالم است
واي بر آن کس کز اين آيينه سيما غافل است
چشم ظاهربين به کنه روح نتواند رسيد
سوزن دجال چشم از حال عيسي غافل است
جان چه مي داند اجل کي حلقه بر در مي زند
از سفر کردن شرر در سنگ خارا غافل است
محو دنيا را به گرد دل نگردد ياد مرگ
از معلم طفل هنگام تماشا غافل است
هند چون دنياي غدارست و ايران آخرت
هر که نفرستد به عقبي، مال دنيا غافل است
گر سبو از تنگدستي راه احسان بسته است
خم چرا از ساغر لب تشنه ما غافل است؟
دام ها در خاک از چشم غزالان کرده است
گر به ظاهر ليلي از مجنون شيدا غافل است
مرکز پرگار حيراني است در آغوش گل
شبنمي کز آفتاب عالم آرا غافل است
نيست غير از بيخودي صائب فضايي در جهان
واي بر آن کس کز اين دامان صحرا غافل است