شماره ٢٢٢: نيست يک تن در جهان گويا، اگر گويا دل است

نيست يک تن در جهان گويا، اگر گويا دل است
چشم بينا پرده خواب است اگر بينا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهار او يکي
بوستان آفرينش را گل رعنا دل است
هيچ جا چون شعله جواله اش آرام نيست
خاک دامنگير آن سرو سهي بالا دل است
مي نمايد پست اگر در ديده کوتاه بين
پيش ارباب بصيرت، عالم بالا دل است
با تن آساني ميسر نيست اهل دل شدن
هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است
از تجلي طور چون مجنون بيابانگرد شد
آن که پا برجاست پيش جلوه ليلا، دل است
بيغمان را گر بود ميخانه باغ دلگشا
عاشقان را چشم پر خون ساغر و مينا دل است
خسروان را گر بود شبديز و گلگون زير ران
اهل معني را براق آسمان پيما دل است
بزم بي دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است
دل به درياکردگان را زورقي در کار نيست
موج را بال و پر پرواز در دريا دل است
دل قوي چون شد، نينديشد ز موج حادثات
لنگر آرامشي گر دارد اين دريا دل است
گوشه امني که از سيل حوادث ايمن است
بي گزند چشم بد صائب درين دنيا دل است