شماره ٢١٦: هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است

هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است
نرگس بيمار از ناز مسيحا فارغ است
طفل طبعان را دل از بهر تماشا مي دود
خو به عزلت کرده از سير و تماشا فارغ است
خارخار آرزو در سينه عشاق نيست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است
نيست با خورشيد تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بينا فارغ است
سيرچشمي مي کند دل را ز دنيا بي نياز
گوهر قانع ز روي تلخ دريا فارغ است
نسبت عارف به خاک و مسند دولت يکي است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است
نيست از خواب پريشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از ديدن اوضاع دنيا فارغ است
عالم سرگشتگي دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است
ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگي
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است
سنگ بر دريا زدن، بازوي خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است
ما به خود صائب ز ناداني بساطي چيده ايم
ورنه عشق از نيستي و هستي ما فارغ است