شماره ١٩٥: اي نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است

اي نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است
چشمت آب آورد غواصي درين دريا بس است
از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سينه دريا بس است
عمرها با آهوان مجنون بيابانگرد بود
گوشه چشمي چو باشد گوشه صحرا بس است
بهر اثبات قيامت حجتي در کار نيست
پيش خيز شور محشر آن قد و بالا بس است
من که در اقليم گمنامي سرآمد گشته ام
زينت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است
حسن ذاتي در نيارد سر به عشق عارضي
سرو مينا را تذرو از پنبه مينا بس است
دست کوته دار صائب از خيال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختي اين سودا بس است