شماره ١٩٤: عشق را بي دست و پايي دست و پاي ديگرست

عشق را بي دست و پايي دست و پاي ديگرست
راه گم کردن درين ره رهنماي ديگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگي مي شود
چشم من در هر نظر محو لقاي ديگرست
شسته رويان گر چه مي شويند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفاي ديگرست
ساده رويي را که عصمت ديده باني کرده است
سبزه خط پرده شرم و حياي ديگرست
جامه گلگوني که مي خواهم ز تيغش جان برم
هر کف خاکي ز کويش کربلاي ديگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامي که هر دم در قباي ديگرست
اين دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمي، هر دم به جاي ديگرست
روزگار خوشدلي چون خنده گل بي بقاست
با گلاب تلخکامي ها وفاي ديگرست
مرد را هر چند تنهايي کند کامل عيار
صحبت ياران يکدل کيمياي ديگرست
طعنه نا آشنايي گوشه گيران را مزن
کز جهان بيگانگان را آشناي ديگرست
چون خطايي از تو سر زد در پشيماني گريز
کز خطا نادم نگرديدن خطاي ديگرست
ترک دنيا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروري بال هماي ديگرست
گر چه مي گردد علم هر کس که از دنيا گذشت
از دو عالم هر که برخيزد لواي ديگرست
در چنين بحري که موج اوست تيغ آبدار
خويش را فاني ندانستن فناي ديگرست
گر چه صائب آب حيوان مي دهد عمر ابد
حفظ آب روي خود آب بقاي ديگرست