شماره ١٩٢: حسن بالادست را هر روزشان ديگرست

حسن بالادست را هر روزشان ديگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان ديگرست
از مي روشن صفاي جام مي گردد حجاب
ورنه هر آيينه رو، آيينه دان ديگرست
چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسي است
سرو بستان جامه سرو روان ديگرست
چشم کوته بين به غور کار نتواند رسيد
ورنه هر شبنم محيط بيکران ديگرست
عالم آسودگان دايم بود بر يک قرار
بي قراران ترا هر دم جهان ديگرست
قبله را چون طاق نسيان از نظر افکنده ايم
سجده ما روشناس آستان ديگرست
گر چه حفظ حق جهان را ديده باني مي کند
آهوان دشت را وحشت شبان ديگرست
چون سکندر دست شستن از زلال زندگي
بي نيازان را حيات جاودان ديگرست
مي تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تيغ زبان ديگرست
مي توان رفتن به پاي علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان ديگرست
از تحمل دشمن خونخوار مي گردد دلير
شيشه جاني تيغ را سنگ فسان ديگرست
اين جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بنديد کاو را همزبان ديگرست