شماره ١٨٨: حسن را با بي قراران گير و دار ديگرست

حسن را با بي قراران گير و دار ديگرست
مهر را هر ذره اي آيينه دار ديگرست
مستي چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم ليلي ديده ما را خمار ديگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوي پيرهن
ديده يعقوب ما را انتظار ديگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا مي رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار ديگرست
پيش بت هر چند باشد کافر اصلي عزيز
دين به غارت دادگان را اعتبار ديگرست
سيل معذورست اگر منزل نمي داند که چيست
بحر را هر موج آغوش و کنار ديگرست
لشکر بيگانه را در کشور ما راه نيست
ملک ما زير و زبر از شهسوار ديگرست
گر چه در زندان عزلت مي توان آسوده زيست
با زمين هموار گرديدن حصار ديگرست
هر رگ سنگي پي آزار ما ديوانگان
در کف اطفال، نبض بي قرار ديگرست
از لب سيراب او اميدوار بوسه را
هر جواب خشک، تيغ آبدار ديگرست
تنگ چشمان دام در راه هما مي گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار ديگرست
پيش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردي نسيم نوبهار ديگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار ديگرست
نيست صادق دشت پيماي طلب را تشنگي
ورنه هر موج سرابي جويبار ديگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موي ميان
فکر ما نازک خيالان را عيار ديگرست