شماره ١٨٦: صبح محشر آن پريرو را نقاب ديگرست

صبح محشر آن پريرو را نقاب ديگرست
تشنه ديدار را کوثر سراب ديگرست
گر چه دارد چشمه خورشيد آب روشني
در عرق روي بتان را آب و تاب ديگرست
نشأه صهبا نباشد اينقدر دنباله دار
مستي آن چشم مخمور از شراب ديگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موي ميان را پيچ و تاب ديگرست
نامه خواندن مي دهد هر چند ياد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب ديگرست
آب در پستي عنان خويش نتواند گرفت
عمر را در موسم پيري شتاب ديگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگاني را رکاب ديگرست
گوشه گيري را که اميد گشاد از بستگي است
در به روي خلق بستن فتح باب ديگرست
اين که در تر دامني چون ابر طوفان مي کنيم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب ديگرست
غافلان از کاهلي امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب ديگرست
نيست صائب چشم ما چون ديگران بر نوبهار
مزرع اميد ما سبز از سحاب ديگرست