شماره ١٧٥: جاي غم خالي بود تا ساغر از صهبا پرست

جاي غم خالي بود تا ساغر از صهبا پرست
دور دور مي پرستان است تا مينا پرست
بر مراد ماست گردون تا قدح در گردش است
پشت ما بر کوه باشد تا خم از صهبا پرست
از شراب عشق رنگي نيست موجودات را
عالمي قالب تهي کردند و اين مينا پرست
مور صحراي قناعت شو که برگ زندگي
گر پر کاهي است، در دامان اين صحرا پرست
نشأه مي حلقه بيرون در گرديده است
بس که از خواب و خمار آن نرگس شهلا پرست
بخت سبز از قلزم گردون سيمابي مجوي
گريه اي سر کن که آن عنبر درين دريا پرست
دام عقل است آن که چشمش مي پرد بهر شکار
چشم دام عشق از سيمرغ و از عنقا پرست
يک سر بي کبر در نمرود زار خاک نيست
کاسه هر کس که مي بينم ازين سکبا پرست
گر زند صد دور، آبش بر قرار خود بود
کاسه هر کس که چون گرداب از دريا پرست
ما سيه بختان سزاوار تبسم نيستيم
يک نظر گر مي کند صائب به حال ما، پرست