شماره ١٧٤: روز ما با شب يکي زان آفتاب انورست

روز ما با شب يکي زان آفتاب انورست
زنگ اين آيينه از تردستي روشنگرست
مي زند در لامکان پر، دل درون سينه ام
اين سپند شوخ در مجمر، برون مجمرست
بر دل آزادگان برگ سفر باشد گران
بادبان بر کشتي دريايي ما لنگرست
پرده خارست اگر دارد گلي اين بوستان
نوش اين محنت سرا آهن رباي نشترست
همت از انديشه سايل نمي آيد برون
گردن مينا بلند از انتظار ساغرست
حسن از آزردن عشاق مي بالد به خود
تيغ از زخم نمايان در کنار مادرست
از بياض گردن او فرد بيرون کرده اي است
صبح عالمتاب کز نورش جهاني انورست
مي شود بي خواست لبريز از شراب لاله رنگ
هر که دست اختيارش چون سبو زير سرست
صائب از افسردگي هاي خزان آسوده است
عندليبي را که باغ دلگشا زير پرست
تلخ شد از هوشياري بر تو صائب زير چرخ
ورنه نقل باده خواران چشم شور اخترست