شماره ١٧١: در شب مهتاب مي را آب و تاب ديگرست

در شب مهتاب مي را آب و تاب ديگرست
باده و مهتاب با هم همچو شير و شکرست
چون به شيريني نگردد باده هاي تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و مي چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمين و آسمان سيمين برست
گر چه زور باده مي آرد به جولان شيشه را
پرتو مهتاب اين طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتي با ماه نيست
نيست مهتاب با مي همچو کف با گوهرست
آسياي جام را آب از مي روشن بود
موجه صهبا پريزاد قدح را شهپرست
از مي لعلي، چراغ جام روشن مي شود
چربي پهلوي ماه از آفتاب انورست
از طراوت مي چکد هر چند آب از ماهتاب
از بياض گردن مينا ز شادابي، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن مي شود
آفتاب نشأه مي را طلوع ديگرست
فارغند از مهر تابان، تيره روزان خمار
مي پرستان را دهان شيشه مي خاورست
چون کف درياي رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سيمبر، پوشيده زير چادرست
در بلورين جام، مي جولان ديگر مي کند
در شب مهتاب، مي را آب و تاب ديگرست
نور مهتاب پريشان در بساط باغ ها
آهوي مشکين شب را نافه هاي اذفرست
مي گشايد عقده سر در گم افلاک را
ميکشان را چون سبو دستي که در زير سرست
يوسف سيمين بدن در نيل عريان گشته است؟
يا مه تابان نمايان بر سپهر اخضرست
اين که صائب در کهنسالي جواني مي کند
از نسيم التفات شاه والا گوهرست