شماره ١٦٩: نعمت الوان دنيا مايه دردسرست

نعمت الوان دنيا مايه دردسرست
خون فاسد در بدن آهن رباي نشترست
شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار
با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست
صحبت نيکان حجاب زنگ غفلت مي شود
ايمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست
بر دل روشن نباشد از سيه بختي غبار
آب حيوان اخگر دل زنده را خاکسترست
چشم ما را شد رگ خواب گران، موي سفيد
بادبان بر کشتي دريايي ما لنگرست
آنچه در مينا مرا باقي است از صهباي عمر
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
علم رسمي مي کند دلهاي روشن را سياه
ديده آيينه را خواب پريشان جوهرست
شد يد بيضا ز دامنگيري شب، دست صبح
دست کوتاه تو از غفلت همان زير سرست
نيست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بي شمار
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
از مي لعلي شود کان بدخشان سينه اش
چون سبو دست طلب آن را که در زير سرست
روي در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتي به چندين وجه از رو بهترست