شماره ١٦٧: رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوي خودست

رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوي خودست
گر نمي در ساغر ما هست از جوي خودست
ديده اميدش از خواب پريشان ايمن است
هر که را بالين آسايش ز زانوي خودست
عاشق از بار لباس عاريت آسوده است
بيد مجنون را کلاه و جامه از موي خودست
بوي پيراهن نمي گيرند اهل دل به مفت
غنچه اين بوستان دلداده بوي خودست
در ديار خودپسندان نور بينش توتياست
ديو اين خاک سيه دل واله روي خودست
در خيابان رعونت نيست رسم امتياز
هر نهالي عاشق بالاي دلجوي خودست
هيچ فردي در پي اصلاح خوي خويش نيست
هر که را ديديم در آرايش روي خودست
تنگ خلقي هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زير تيغ از چين ابروي خودست
بي زباني مي گشايد بندهاي سخت را
در قفس طوطي ز منقار سخنگوي خودست
تا نسيم نوبهار عشق در مشاطگي است
شبنم اين بوستان محو گل روي خودست
خصم اگر چون بيستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوي خودست
نيست صائب چشم ما بر ريزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوي خودست