شماره ١٦٥: هر که را ديديم در عالم گرفتار خودست

هر که را ديديم در عالم گرفتار خودست
کار حق بر طاق نسيان مانده، در کار خودست
خضر آسوده است از تعمير ديوار يتيم
هر کسي را روي در تعمير ديوار خودست
کيست از دوش کسي باري تواند برگرفت؟
گر همه عيسي است در فکر خر و بار خودست
پرتو حسن ازل افتاده بر ديوار و در
ديو چون يوسف در اينجا محو ديدار خودست
گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست
صبح نزديک است، در فکر شب تار خودست
چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشيد؟
غنچه بي دست و پا درمانده خار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جاي خويشتن
هر که مي آيد به کار خلق، در کار خودست
چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نيست
زير بار منت طبع گهربار خودست