شماره ١٦٠: درد بي درمان پيري منتهاي دردهاست

درد بي درمان پيري منتهاي دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهرباي دردهاست
هيچ راهي چون به حق نزديکتر از درد نيست
مي برم غيرت به هر کس مبتلاي دردهاست
کاسه دريوزه داغ است سر تا پاي من
بس که هر عضو از وجود من گداي دردهاست
از جهان آب و گل اميد آسايش خطاست
چار ديوار بدن مهمانسراي دردهاست
مي کند آيينه خود را به ناخن صيقلي
سينه من بس که مشتاق لقاي دردهاست
غوطه زد در خون خود دردي که پا در وي نهاد
سينه ما دردمندان کربلاي دردهاست
گوشمال درد مي سازد مسلمان نفس را
واي بر آن کس که کافر ماجراي دردهاست
چون کريم از ميهمان سيري نمي باشد مرا
ناله اي گر مي کنم گاهي صلاي دردهاست
نيل چشم زخم باشد گنج را ويرانه ها
ورنه دل با اين خرابي کي سزاي دردهاست؟
مي زنم چون مار نعل واژگون از پيچ و تاب
ورنه گنج عافيت در زير پاي دردهاست
مي شود مايل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن رباي دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرين عاشق کيمياي دردهاست
نيست امروزي به ما پيوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشناي دردهاست