شماره ١٥٥: کوثر بيداربختي ديده گريان ماست

کوثر بيداربختي ديده گريان ماست
گرده صحراي محشر سينه سوزان ماست
هر که دارد قطره اشکي، ز ما دارد نظر
هر که دارد آه گرمي، از دل سوزان ماست
وجد ما ذرات عالم را به رقص آورده است
هر کجا سرگشته اي يابيد، سرگردان ماست
هر که را با ما سر دعوي است، ميدان است و گوي!
داغ سودا نقطه بسم الله ديوان ماست
با گلستاني که ما را آشنايي داده اند
آسمان ها سبزه بيگانه بستان ماست
شور محشر ميهمان زخم ما امروز نيست
مدتي شد اين نمکدان بر کنار خوان ماست
چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ايم
سنگ اگر در پله روزي بود، دوران ماست
عمر ما چون موج، دايم در کشاکش مي رود
روزي ما چون صدف هر چند در دامان ماست
ما چو طفلان تن به شغل خاکبازي داده ايم
ورنه گوي آسمان ها در خم چوگان ماست
در رياض ما نرويد سرو اقبال بلند
بخت خرم، سبزه بيگانه بستان ماست
دست ما در بند چين آستين افتاده است
ورنه تيغ کهکشان در قبضه فرمان ماست
نيست آيين تکلف شيوه ارباب فقر
هر که روزي از دل خود مي خورد مهمان ماست
برگ عيش کوچه گردان جنون در باغ نيست
چون شوند آزاد طفلان، فصل گلريزان ماست
گر دل ما کعبه غم نيست صائب از چه روي
روي غم هر جا که باشد در دل ويران ماست؟