شماره ١٥٠: از تهيدستي ز بي برگان خجالت کار ماست

از تهيدستي ز بي برگان خجالت کار ماست
سر به زير انداختن چون بيد مجنون بار ماست
پيش ما جز بيخودي ديگر متاعي باب نيست
خودفروشي بنده بي صاحب بازار ماست
اين که از ما دست سيلاب حوادث کوته است
نيست از گردنکشي، از پستي ديوار ماست
پنبه برمي گيرد از مينا مي پر زور ما
مهر خاموشي سپند گرمي بازار ماست
پيش ازين گر زنگ از دل مي زدودند، اين زمان
ديدن آيينه رويان جهان زنگار ماست
گلشن آرا را سواد نامه سربسته نيست
ورنه آن گل پيرهن در غنچه منقار ماست
نقش پاي ما نگردد بار بردوش زمين
خار را خون در دل از شوق سبکرفتار ماست
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سياه
کلبه ما را چراغ از ديده بيدار ماست
گوشه گيري را به چشم خلق شيرين کرده است
خال مشکيني که در کنج دهان يار ماست
چون سبو در آشنايي ها گرانجان نيستيم
زود مي گردد سبک، دوشي که زير بار ماست
گر چه ما از چرب نرمي موميايي گشته ايم
هر که را ديديم صائب در شکست کار ماست