شماره ١٤٩: گر بسوزد ز آتش مي شرم جانان مفت ماست

گر بسوزد ز آتش مي شرم جانان مفت ماست
گر نباشد باغبان در باغ و بستان مفت ماست
با نگهبان گل ز روي يار چيدن مشکل است
نيست آن روزي که شبنم در گلستان مفت ماست
دسته گل راست فيض از خرمن گل بيشتر
هر قدر بندد ميان را تنگ جانان مفت ماست
چند خون در دل توان کرد آرزوي بوسه را؟
گر ز خط پوشيده گردد لعل جانان مفت ماست
از دم تيغ است پشت تيغ بي آزارتر
مي شود هر کس که از ما روي گردان مفت ماست
دانه ما را چو گوهر آب روي ما بس است
گر به کشت ما نبارد ابر احسان مفت ماست
مي کند بيگانه دولت آشنايان را ز هم
مي رسد هر کس به دولت ز آشنايان مفت ماست
مور ما را نيست از کنج قناعت شکوه اي
گر به حال ما نپردازد سليمان مفت ماست
مي شود نعمت به قدر ميهمان نازل ز غيب
هر قدر آيد به اين ويرانه مهمان مفت ماست
خواب خوش ديدن، کند در چشم شيرين خواب را
مي شود چندان که خواب ما پريشان مفت ماست
خون نامردان به حيض آلوده سازد تيغ را
گر نيايد خصم بي جوهر به ميدان مفت ماست
دانه زود از تابه تفسيده بيرون مي جهد
گر شود درياي آتش دشت امکان مفت ماست
نقد جان نسبت به آن لبهاست صائب سيم قلب
گر فروشد بوسه اي جانان به صد جان مفت ماست