شماره ١٤٧: رفت تا مجنون ز دشت عشق مردي برنخاست

رفت تا مجنون ز دشت عشق مردي برنخاست
مرد چبود، مي توانم گفت گردي برنخاست
زان مسلم شد به گردون دعوي مردانگي
کز زمين سفله پرور، هم نبردي برنخاست
درد تنهايي غبارم را بيابانگرد ساخت
بهر تسکين دل من اهل دردي برنخاست
عشق تردست ترا نازم که در هر جلوه اي
کرد ويران يک جهان دل را و گردي برنخاست
ابر پيري گشت بر بام و درت کافور بار
وز دل سنگ تو صائب آه سردي برنخاست