شماره ١٤٦: کي سري بردم به جيب خود که طوفان برنخاست

کي سري بردم به جيب خود که طوفان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گريبان برنخاست
شمع بالينش نشد چون صبح خورشيد بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نواي شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباري زين بيابان برنخاست
نقد جان را رونماي تيشه فولاد داد
از دل فرهاد اين کوه غم آسان برنخاست
پاک طينت از حديث سرد از جا کي رود؟
آتش ياقوت از تحريک دامان برنخاست
حيرتي دارم که چون از هاي هوي ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهيدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خويشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست