شماره ١٣٩: چرخ ماند از گردش اما اضطراب دل بجاست

چرخ ماند از گردش اما اضطراب دل بجاست
تيغ شد کند و سماع طاير بسمل بجاست
عشق بي تاب است تا دوران خط آخر شدن
چشم مجنون مي پرد تا گردي از محمل بجاست
تيغ خونريزست تا يک کشتني در عرصه هست
حسن مغرورست تا يک عاشق بيدل بجاست
شش جهت از کعبه دل در کمند اندازيند
گر به هر جانب شود آن شاخ گل مايل بجاست
نيم جاني داده اند و يک جهان دل برده اند
روز محشر با شهيدان دعوي قاتل بجاست
هيچ کافر را مبادا خودپرستي سد راه!
آسمان شد با زمين هموار و اين حايل بجاست
دل چو از جا رفت، عالم مي شود زير و زبر
نيست بي پرگار دور آسمان تا دل بجاست
نور و ظلمت با جهان آب و گل آميخته است
تا زمين و آسمان باشد حق و باطل بجاست
تا نگرديده است عادت، نشأه مي بخشد شراب
گر به اميد جنون از نو شوم عاقل بجاست
تا شکاري هست، در پرواز باشد چشم دام
نيست زلف يار را آرام تا يک دل بجاست
زشت صائب زير گل خواهد نهان آيينه را
خصمي گردون دون با مردم قابل بجاست
اين جواب حضرت ميرزا سعيد ما که گفت
اين گره از رشته ما وا شد و مشکل بجاست