شماره ١٣٨: در غبار خط صفاي آن پري طلعت بجاست

در غبار خط صفاي آن پري طلعت بجاست
گر چه شد درد اين شراب صاف، کيفيت بجاست
رفتن فصل بهار، از خواب سنگيني نبرد
طي شد ايام جواني و همان غفلت بجاست
توبه خواهش به سايل مي دهد از روي تلخ
خواجه ممسک کند گر دعوي همت بجاست؟
بحر نتواند فرو بردن کف بي مغز را
غرقه شد در آب يونان و همان حکمت بجاست
در چنين عهدي که مردم خون هم را مي خورند
مي کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست
داد جا در دست چون خاتم سليمان مور را
عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست
مي فشاند گوهر و آب از خجالت مي شود
گر کند ابر بهاران دعوي همت بجاست
صائب از مينا به کنه باده مستان مي رسند
اهل معني را نظر بر عالم صورت بجاست