شماره ١٣٤: روي از عالم بگردان گر لقا مي بايدت

روي از عالم بگردان گر لقا مي بايدت
بگسل از کونين اگر زلف دو تا مي بايدت
روشني چشم از جواهر سرمه مردم مدار
خويش را در هم شکن گر توتيا مي بايدت
فقر را با نقشبندان تعلق کار نيست
هستي از تن پروران تا بوريا مي بايدت
شمع دل را از هواهاي مخالف پاس دار
وقت رفتن گر چراغي پيش پا مي بايدت
سايه کن بر فرق خورشيد افسران روزگار
چتر اگر بر فرق سر روز جزا مي بايدت
گريه در دنبال باشد خنده بي وقت را
خنده زن چون گل اگر در خون شنا مي بايدت
تازه رويان غوطه در درياي رحمت مي زنند
خلق کن با خلق، اگر لطف خدا مي بايدت
شد ز اکسير قناعت خون آهو مشک تر
خون خور و تن زن اگر مشک ختا مي بايدت
از سعادتمندي ذاتي نداري بهره اي
تا برات سايه از بال هما مي بايدت
خانه دربسته فانوس حضور خاطرست
مهر زن بر لب اگر خاطر بجا مي بايدت
تا چو تير از سينه چرخ مقوس بگذري
چون الف از راستي در کف عصا مي بايدت
اين پريشان اختلاطي ها گل بيگانگي است
آشناي خود نه اي تا آشنا مي بايدت
ماه را آميزش انجم سيه دل کرده است
فرد شو چون مهر تابان گر ضيا مي بايدت
اي که مي لرزي به شمع دولت بيدار خويش
گرد خود فانوسي از دست دعا مي بايدت
خانه دربسته مي جويند مهمانان غيب
غنچه بنشين گر نسيم آشنا مي بايدت
ني درين بستانسرا تا برگ دارد بي نواست
برگ را از خود بيفشان گر نوا مي بايدت
موج بي پروا چه بال و پر گشايد در حباب؟
صائب از گردون برون رو گر فضا مي بايدت
(اين جواب آن غزل صائب که راغب گفته است
از جهان بيگانه شو گر آشنا مي بايدت)