شماره ١٣٣: چشم مخموري که ما را زهر در پيمانه ريخت

چشم مخموري که ما را زهر در پيمانه ريخت
مي تواند از نگاهي رنگ صد ميخانه ريخت
اشک شادي عذر ما را آخر از صياد خواست
گر چه در تسخير ما گوهر به جاي دانه ريخت
حيله در شرع محبت بازي خود دادن است
خون خصم خويش را پرويز نامردانه ريخت
تازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگر
خنده گل طشت آتش بر سر پروانه ريخت
لوح مي افتد به هر جانب چو مستان خراب
تا که بر خاک شهيدان گريه مستانه ريخت؟
ميهماني کرد مرغان بهشتي را به سنگ
هر که در پيش بط مي سبحه صد دانه ريخت
ترک هستي کن که آسوده است از تاراج سيل
هر که پيش از سيل رخت خود برون از خانه ريخت
دامن فانوس در کف، شمع بيرون مي دود
تا که از مجلس برون خاکستر پروانه ريخت؟
نقد خالص در محک جولان ديگر مي کند
برخورد از عمر هر کس سنگ بر ديوانه ريخت؟
گردش چشم که حيرانم ز هوشش برده بود؟
کاين غزل از خامه صائب عجب مستانه ريخت