شماره ١٣٠: باده تلخي که از بويش دل منصور ريخت

باده تلخي که از بويش دل منصور ريخت
عشق آتشدست در مغز من پرشور ريخت
از لب خاموش من مهر خموشي برنداشت
باده تلخي که نقش از کاسه منصور ريخت
مشت خاک ما چه باشد پيش شوخي هاي حسن؟
اين همان برق است کز يک نوشخندش طور ريخت
گفتگوي عشق با اهل خرد حيف است حيف
اين جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ريخت
هر سخن گوشي و هر مي ساغري دارد جدا
شربت سيمرغ نتوان در گلوي مور ريخت
از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب
هر فروزان اختري کز طارم انگور ريخت
من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم
ديدن آن سنگدل از پنجه من زور ريخت
خرمني در دامن صحراي محشر سبز کرد
هر که مشت دانه اي در رهگذار مور ريخت
غنچه هشيارست و بلبل مست، گويا از حجاب
جام خود را در گريبان غنچه مستور ريخت
برنيارد هيچ کس صائب سر از نيرنگ حسن
خون نزديکان ز شوق يک نگاه دور ريخت