شماره ١٢٧: دست و پا بسيار زد تا عشق ما را پاک سوخت

دست و پا بسيار زد تا عشق ما را پاک سوخت
شعله خون ها خورد تا اين هيزم نمناک سوخت
بي گناه است آسمان در تيره بختي هاي ما
اختر ما را فروغ شعله ادراک سوخت
موج آب زندگاني مي زند در زير خاک
رشته جاني کزان رخسار آتشناک سوخت
شاهراه دوزخ سوزان، رگ خامي بود
امن شد از سوختن هر کس که اينجا پاک سوخت
بر ضعيفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن است
شعله هم بي بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
بي سبب پروانه را آن شعله بي باک سوخت
مي پرد چشم حوادث تا پر کاهي به جاست
مي شود امن از پريشاني چو خرمن پاک سوخت
برق آفت، گردن بيهوده اي بر مي کشد
نااميدي تخم اميد مرا در خاک سوخت
سهل مشمر ظل مرا هر چند باشد اندکي
کز شرار شوخ چشمي يک جهان خاشاک سوخت
حسن نتواند رسيدن در سبکسيري به عشق
تا چراغي سوخت، صد پروانه بي باک سوخت
ديده خورشيد را نتوان به خون آلوده ديد
وقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوخت
نيست اختر، مي نمايد آنچه صائب بر سپهر
ناله ما داغ ها بر سينه افلاک سوخت