شماره ١١٥: تا گل ز عکس عارض او چيده است آب

تا گل ز عکس عارض او چيده است آب
در چشمه از نشاط نگنجيده است آب
بر روي آب آنچه نمايد حباب نيست
صد پيرهن ز عکس تو باليده است آب
تا سرو خوش خرام تو از باغ رفته است
رخسار خود ز موج خراشيده است آب
نعلش در آتش است ز هر موج پيش بحر
آسودگي ز عمر کجا ديده است آب
غلطد چنين که بر دم شمشير خون من
هرگز به روي سبزه نغلطيده است آب
نگذاشت آب در جگر تيغ زخم من
از تيغ اگر چه زخم ندزديده است آب
زينسان که من به نيک و بد دهر ساختم
با خار و گل ز لطف نجوشيده است آب
ضايع مساز حرف نصيحت به غافلان
بر روي پاي خفته که پاشيده است آب؟
پيچد چنان که در تن خاکي روان من
در جويبار تنگ نپيچيده است آب
صائب ز خوشگواري آب است بي خبر
هر کس که از سفال ننوشيده است آب