شماره ١١٤: اي خوشه چين سنبل زلف تو مشک ناب

اي خوشه چين سنبل زلف تو مشک ناب
شبنم گداي گلشن حسن تو آفتاب
در محفل تو ناله فرامش کند سپند
در آتش تو گريه شادي کند کباب
از وصل گشت گريه من جانگدازتر
از آفتاب، تلخ شود بيشتر گلاب
ديوانه قلمرو صحراي وحشتيم
ما را سواد شهر بود آيه عذاب
بر ديده هاي پاک، روان است حکم عشق
هر شبنمي که هست، بود خرج آفتاب
پيوسته از هواي خود آزار مي کشم
در خانه است دشمن من فرش چون حباب
دست از طمع بشوي که از شومي طمع
در حق خود دعاي گدا نيست مستجاب
از عيب مي فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر مي برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسير بيشتر
سنگين نمود خواب مرا اين صداي آب
شاهي که بر رعيت خود مي کند ستم
مستي بود که مي کند از ران خود کباب
زان دم که ديد گوشه ابروي يار را
شد ماه عيد ناخنه چشم آفتاب
صائب مکن توقع آسايش از جهان
دلهاي آب کرده بود موج اين سراب