شماره ١١٣: از اشک بلبل است رگ تلخي گلاب

از اشک بلبل است رگ تلخي گلاب
نادان کند حواله ز غفلت به آفتاب
از روي آتشين تو دل آب مي شود
از روي آفتاب شود چشم اگر پر آب
نتوان به هيچ وجه عنانش نگاه داشت
حسني که شد ز حلقه خط پاي در رکاب
از نازکي به موي ميانش نمي رسد
هر چند زلف بيش کند مشق پيچ و تاب
در ابر از آفتاب توان فيض بيش برد
ما مي بريم لذت ديدار از نقاب
از موجه سراب شود بيش تشنگي
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
اشک ندامت است سيه کار را فزون
در تيرگي زياده بود ريزش سحاب
موي سفيد ريشه طول امل بود
در شوره زار بيش بود موجه سراب
آرام نيست آبله پايان شوق را
مانع نگردد از حرکت آب را حباب
همت عطاي خويش نگيرد ز سايلان
ياقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتاب
در رد سايلند بزرگان زبان دراز
باشد دلير کوه گرانسنگ در جواب
گر نيست نشأه سخن افزون ز مي، چرا
مستي شود زياده ز گفتار در شراب؟
در روي آفتاب توان بي حجاب ديد
نتوان دلير روي ترا ديد از حجاب
بي مهري سپهر سيه دل به نيکوان
روشن شد از گرفتگي ماه و آفتاب
کامل عيار نيست به ميزان دوستي
هر کس که هم خمار نگردد به هم شراب
مويش به روزگار جواني شود سفيد
چون نافه خون خويش کند هر که مشک ناب
اين روي شرمناک که من ديده ام ز يار
صائب ز خط عجب که برون آيد از حجاب