شماره ١١١: درون گنبد گردون فتنه بار مخسب

درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زير سايه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تيغ بر کف استاده است
به زير سايه شمشير آبدار مخسب
فتاده است زمين پيش پاي صرصر مرگ
چو گرد بر سر اين فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست مي بارد
ميان چار مخالف به اختيار مخسب
درون سينه ماهي نکرد يونس خواب
برون نرفته ازين آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسيه چه چون برگ بيد مي لرزي؟
ز مرگ نقد بينديش، زينهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بي ادبي است
تو بي ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشيند
نبرده رخت ازين ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهي درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بي کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو يافته اي لذت شکار مخسب
صفاي چهره شبنم گل سحرخيزي است
ز يکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به اين اميد که سر رشته اي به دست افتد
شود چو سوزن اگر پيکرت نزار مخسب
زمام ناقه ليلي بلال شب دارد
نصيحت من مجنون به ياد دار مخسب
بگير از ورق لاله نقش بيداري
تو نيز ناخن داغي به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلي اي تهي کنار مخسب
به سايه علم آه، خويش را برسان
شبي که فردا جنگ است، زينهار مخسب
ز حرف تلخ در اينجا زبان خويش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نيست به بيماردار، خواب گران
ترحمي کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عيش هم آغوش غنچه خسبان است
به زير سايه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاويد شد ز بيداري
تو نيز در دل شب اي سياهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگير
دلي چو آينه داري، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببين و عبرت گير
رفيق بر سر کوچ است، زينهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگين است
اگر تو سوخته جاني، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بيدارست
به رغم ديده گلچين روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختيار مکن مرگ اختيار مخسب
زمين و آب تو کمتر ز هيچ دهقان نيست
ز تخم اشک تو هم دانه اي بکار مخسب
کمين دزد بود خواب اگر ز اهل دلي
درين کمينگه آشوب، زينهار مخسب
نشان چشمه حيوان به تيرگي دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرميدگي مطلب
نکرده رخنه ديوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصيحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نيم چشم زدن پر ز آب مي گردد
درين سفينه پر رخنه زينهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخيزي
تو هم شبي رخي از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بيدار شمع بالين است
چو نقش صورت ديبا به يک قرار مخسب
به ذوق مطرب و مي روزها به شب کردي
شبي به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فيض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نيز پاي کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفريبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر يوسف جان را ز چاه تيره تن
تو نور چشم وجودي، درين غبار مخسب
مثلثي است مواليد بهر رفتن تو
درين بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نيز جزو زميني، درين بهار مخسب
فروغ دولت بيدار، چشم اگر داري
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زينهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نيست فاخته را
تو هم به سايه آن سرو پايدار مخسب
قدم به ديده خورشيد نه مسيحاوار
ميان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گليم بخت درين آب مي توان شستن
چو مرده در دم صبح سفيدکار مخسب
رسيد کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پيش ديده بيدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمي خسبند
چه مي شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل هاي مرده مرکز خاک
درين حظيره پر مرده زينهار مخسب
جواب آن غزل مولوي است اين صائب
ز عمر، يکشبه کم گير و زنده دار مخسب