شماره ١٠٥: مريز آب رخ خود مگر براي شراب

مريز آب رخ خود مگر براي شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گداي شراب
من اين سخن ز فلاطون خم نشين دارم
علاج رخنه دل نيست غير لاي شراب
هزار سال دگر مانده است ريزد آب
زلال خضر به آن روشني به پاي شراب
حباب وار سر فردي از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هواي شراب
به احتياط ز دست خضر پياله بگير
مباد آب حياتت دهد به جاي شراب
گره ز غنچه پيکان گشودن آسان است
نسيم ني چو شود جمع با هواي شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونماي شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگيرند در بهاي شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباري
که زهد خشک شود تشنه لقاي شراب
کدام درد به اين درد مي رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهاي شراب