شماره ٩٥: به نگاهي دل خون گشته ما را درياب

به نگاهي دل خون گشته ما را درياب
به چراغي سر خاک شهدا را درياب
مي رسد زود به سر عمر نفس سوختگان
لاله دامن صحراي وفا را درياب
از هوادار، شرر شعله سرکش گردد
به نسيمي دل ديوانه ما را درياب
نوبت خوشدلي از برق سبکسيرترست
تا گل صبح شکفته است، هوا را درياب
گر طواف حرم کعبه ميسر نشود
سعي کن سعي، دل اهل صفا را درياب
چشم ظاهر چه قدر جاي تواند دريافت؟
از جهان چشم بپوشان همه جا را درياب
حاسدان وطن از چاه تهي چشم ترند
تا به کنعان نرسيده است صبا را درياب
نيست يک چشم زدن آن خم ابرو بيکار
قبله شوخ تر از قبله نما را درياب
صدق آيينه رخسار صفاکيشان است
نفسي راست کن آن صبح لقا را درياب
غافل از اختر شوخ عرق شرم مشو
اين جگر گوشه گلزار حيا را درياب
اين رگ ابر به يک چشم زدن مي گذرد
قدراندازي مژگان رسا را درياب
ديدن آينه سد ره اسکندر شد
سنگ بر آيينه زن، آب بقا را درياب
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
صائب آن چهره انديشه نما را درياب