شماره ٧٦: از شفق هر چند شويد چهره در خون آفتاب

از شفق هر چند شويد چهره در خون آفتاب
زردرويي مي کشد زان روي گلگون آفتاب
پيش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه مي سايد سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روي آتشين يار کردم نسبتش
از زمين تا آسمان گرديد ممنون آفتاب!
مي دهد رنگي و رنگي مي ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روي گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکين، لعل ميگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آيد ز زير ابر بيرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشير مي آيد برون؟
نيست از سنگين دلي گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگير، عالم را کند همرنگ خود
جلوه ليلي کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درين عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معني رنگين به آساني نمي آيد به دست
در تلاش مطلعي زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصيب افزون بود از نور فيض
بيش مي تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صيقلي از نور حکمت گشت لوح سينه اش
تا ز گردون خم نشين شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمي سازد غبارآلود، جسم
آيد از زير زمين بي رنگ بيرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش مي دهم
هر که مي بخشد لب ناني به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازي تواضع پيشه ساخت
آورد زير نگين آفاق را چون آفتاب