شماره ٧٣: بس که از رخسار او در پيچ و تاب است آفتاب

بس که از رخسار او در پيچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جوياي نقاب است آفتاب
چون چراغ روز مي ميرد براي خامشي
بس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاب
بود اگر سر دفتر مه طلعتان زين پيشتر
در زمان حسن او کي در حساب است آفتاب
از شفق هر صبح چون رخسار مي شويد به خون؟
گرنه از رخسار او داغ و کباب است آفتاب
من دهم چون ديده خود آب از نظاره اش؟
کز تماشاي رخش چشم پر آب است آفتاب
برنيارد جرعه اي درياکشان را از خمار
تشنه ديدار را موج سراب است آفتاب
از فتادن خويش را نتواند از مستي گرفت
از کدامين مي چنين مست و خراب است آفتاب
چون شود از مشرق زين طالع آن رشک قمر
بيشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتاب
دور باشي نيست حاجت، روي آتشناک را
بي نياز از ابر و فارغ از نقاب است آفتاب
تا تو از خلوت صبوحي کرده بيرون آمدي
چون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتاب
مه ز نور عاريت، گه لاغر و گه فربه است
ايمن از تشويش و فارغ ز انقلاب است آفتاب
روي گرم از ديده شبنم نمي دارد دريغ
گر چه از گردنکشي گردون جناب است آفتاب
نعل ماه نو در آتش ز اشتياق روي کيست؟
در تمناي که سر گرم شتاب است آفتاب
ريزش اهل کرم در پرده صائب خوشترست
بيشتر فصل بهاران در سحاب است آفتاب