شماره ٧٠: نيست بحر پاک گوهر را خصومت با حباب

نيست بحر پاک گوهر را خصومت با حباب
از هواي خود خطر دارد درين دريا حباب
جز تعين نيست اينجا پرده بيگانگي
تا گذشت از سر، يکي گرديد با دريا حباب
تا چو مجنون غوطه در درياي وحدت خورده ام
خيمه ليلي است در چشم من شيدا حباب
گوشه چشمي ز ساقي تنگ ظرفان را بس است
از نسيمي مي گذارد سر به جاي پا حباب
از نظر پوشيدني با بحر شد هم پيرهن
تا چه گل چيند دگر از ديده بينا حباب
چيست دنيا تا ازو اهل بصيرت نگذرند؟
از سر بحر گهر خيزد به يک ايما حباب
آه سردي کشتي دل را به ساحل مي برد
در گره دارد ز خود باد مراد اينجا حباب
جلوه اش صاحبدلان را مي کند زير و زبر
دارد اين آب روان از پرده دلها حباب
بادپيمايي ندارد حاصلي جز نيستي
مهر تا برداشت از لب، گشت ناپيدا حباب
بسته چشمي لازم افتاده است بزم وصل را
از نظر بازي نگردد سير در دريا حباب
همنشين خوب صائب کيمياي آدمي است
جلوه ياقوت دارد بر سر صهبا حباب