شماره ٦٣: صبح روشن شد، بده ساقي مي چون آفتاب

صبح روشن شد، بده ساقي مي چون آفتاب
تا به روي دولت بيدار برخيزم ز خواب
هر که در ميخانه بردارد ز روي صدق دست
از بياض گردن مينا شود مالک رقاب
ماهيان از بي زباني بحر بر سر مي کشند
گفتگو داروي بيهوشي است در بزم شراب
عذر بيداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده ديگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمي است
گردن عامل بود باريک در پاي حساب
از نگاه گرم، چون مويي که بر آتش نهند
مي شود افزون ميان نازکش را پيچ و تاب
فيض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشي مي کند از همت دريا حباب
کيمياي دانه احسان، زمين قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بي برگ را اسباب عيش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگين گشت خواب
ايمني جستم ز ويراني، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جاي باج ازين ملک خراب
در بلندي ناله صائب ندارد کوتهي
کوه تمکين تو مي سازد صدا را بي جواب